اوایل تابستان بود و من تصمیم گرفتم برای تفریح و شنا به مناطق شمالی برم...
ماشین بنز مدل سال1993 با موتور توربو LOL رو پر بنزین کردم و وسایل و لباسامو برداشتم و صبح زود ساعت پنج صبح راه افتادم
هوا عالی بود و من هم از رانندگی لذت می بردم ...
نزدیک غروب دختری در کنار یک جاده ی خلوت ایستاده بود و بهم اشاره کرد...جلوش وایستادم گفتم کجا میری خانم؟
گفت شما مسیرت کجاست؟
اوایل تابستان بود و من تصمیم گرفتم برای تفریح و شنا به مناطق شمالی برم...
ماشین بنز مدل سال1993 با موتور توربو LOL رو پر بنزین کردم و وسایل و لباسامو برداشتم و صبح زود ساعت پنج صبح راه افتادم
هوا عالی بود و من هم از رانندگی لذت می بردم ...
نزدیک غروب دختری در کنار یک جاده ی خلوت ایستاده بود و بهم اشاره کرد...جلوش وایستادم گفتم کجا میری خانم؟
گفت شما مسیرت کجاست؟
گفتم من دریا میرم...گفت منم همون مسیر رو میرم لطفا من رو هم با خودتون ببرین ارباب...
دختری هفده هجده ساله با چهره ای دلنشین و خوش اخلاق و ظاهری مرتب و منظم بنظر میومد
دیگه شب شده بود که دختر بهم گفت یک مایل جلوتر یک جاده فرعی میانبر هست...اگه از اونجا بری مسیرمون بیست مایل نزدیکتر میشه
گفتم مطمینی؟گفت بله سینیور...
رفتارش برام جالب بود...مثل خدمتکاری مهربون که عاشق اربابشه با من رفتار میکرد
هر چند مخالف بودم ولی وقتی گفت راهمون بیست مایل نزدیکتر و اصرار کرد گفتم ریسک کنم
بسمت جاده ی فرعی پیچیدم...مسافتی که رفتم دیگه از نور چراغ خونه یا ماشین خبری نبود
به یه رودخونه رسیدیم که بن بست بود...با ناراحتی به دختر که اسمش لیدی بود گفتم اینجا که بن بسته؟
سریع پیاده شد مانع چوبی روی پل رو برداشت و گفت نه نیست به راهت ادامه بده ارباب
حرکت کردم و بمحض عبور از پل حس عجیب توام با نگرانی به من دست داد
هوا بسیار مرطوب و مه رقیقی هم همه جا رو گرفته بود...وضعیت اون منطقه برام عجیب بود...خونه ای وجود نداشت فقط در دور دستها انبارهای چوبی و کهنه به نظر میرسیدن
اطراف جاده بصورت پراکنده درخت و بوته وجود داشت...ناگهان ماشین بسمت راست منحرف شد
سریع پیاده شدم...دیدم لاستیک طرف عقب راست ماشین پنچر شده...زاپاس رو بیرون آوردم ولی متاسفانه جک ماشین رو جا گذاشته بودم
خیلی از دست لیدی عصبانی بودم که من رو به اون جاده اورد...ازش پرسیدم نزدیکترین روستا یا شهر چند مایل فاصله داره؟
گفت نمیدونم ارباب جوان...حرصم دراومده بود...فکر میکردم داره منو دست میندازه...لوس بازیای دخترونش برام دیگه جذاب نبود
خودمو کنترل کردم و ازش پرسیدم مگه تو اهل اینجا نیستی چطور این جاده رو نمیشناسی؟
گفت سینیور منو ببخشین من فقط دلم ماشین سواری میخواست گفتم با شما همراه بشم من هیچوقت به این منطقه نیومدم
عصبانیتم رو کنترل کردم چون میدونستم ناراحتی و عصبانیت در اون شرایط فایده ای نداره
نگاهی به اطراف انداختم...برجستگیهای سیاه رنگی زیر بوته هما و درختها نظرمو جلب کرد
چراغ قوه مو برداشتم و بطرف درختها رفتم...متوجه شدم اون برجستگیها همه قبر هست...
تعجب کردم...چون اون منطقه متروکه بنظر میرسید پس قبرستان اونجا چکار میکرد
با خودم گفتم به این دختر درمورد قبرستان چیزی نگم تا احساس ترس بهش دست نده...
ولی لیدی بسیار زیرک بود...وقتی کنارمو نگاه کردم دیدم وایستاده و محو تماشای قبرهاست
چیزی که منو بفکر فرو برد و نگرانم میکرد فرورفته بودن سنگ قبرها و شکسته بودنشون بود...نشانه خوبی نبود
به لیدی گفتم سوار ماشین بشیم تا فردا ببینیم چی میشه...زاپاس رو هم کنار ماشین گذاشتم
گفتم دختری به سن وسال تو مطمینا بیرون از خونه و توهمچین جایی بسر نبرده پس امشب خودتو با شرایط وفق بده
پتویی رو از وسایلم برداشتم و گفتم برو صندلی عقب بخواب...گفت شما چیکار میکنی سینیور؟
گفتم من همین جلوی صندلی استراحت میکنم
گفت پس منم جلو میخوابم...تو دلم خندیدم که حتما این دختر عاشقم شده یا حس انساندوستیش گل کرده
خیلی زود خوابش برد...منم رفتم بیرون و به شعاع بیست یاردی ماشین تله ی هشداری قرار دادم
وضعیت قبرها و کهنه بودنشون نگرانیمو هر لحظه بیشتر میکرد...البته از طرفی هم میدونستم که قبرستان امن ترین مکان برای استراحت در شب در مناطق غریب هست
هوا کمی سرد بود و من هم خوابیدم...فکر کنم چند ساعتی گذشت که بیدار شدم
هوا هنوز تاریک بود و قرمزی افق پیدا نبود...نشونه این بود که هنوز برای روشن شدن هوا وقت زیادی مونده
مه بسیار شدید بود...ناگهان صدای هشدار ادامه داری بلند شد...البته از اول شب صدای هشدار بارها اومده بود ولی ادامه دار نبودن...نشانه باد یا عبور حیوانات بود
شیشه های ماشین کاملا از بخار محو شده بودن...برف پاک کن رو زدم و دیدم مردی سیاه پوش در فاصله پنج یاردی جلوی ماشین با تبری بر دوش ایستاده
صدای ادامه دار هشدار هنوز میومد که این هم نشانه بسیار بدی بود...لیدی رو بیدار کردم گفتم بلند شو ...پرسید چی شده؟گفتم اروم جلوی ماشین رو نگاه کن...تا چشمش به مرد افتاد وحشت کرد...
گفتم فقط اروم باش و از داشبورد اسلحه ای رو با احتیاط بردار و به من بده...اسلحه رو برداشتم و طوری تو دستم گرفتم تا اون مرد متوجه بشه مسلح هستم
گفت خدا رو شکر که اسلحه داری...گفتم از کجا مطمینی که این افراد اسلحه نداشته باشن...؟
پرسید افراد؟؟؟اینکه فقط یک نفره
گفتم دختر خوب من 27 سالمه ولی به اندازه موهای سرت تجربه دارم...این مرد جلوی ماشین ایستاده در حالیکه صدای هشدار با غلظت و ممتد هنوز داره میاد...نشون میده افراد دیگری هم اطراف ما هستن
ماشین از طرف راست تکان میخورد و صداهای عجیبی هم میومد...لیدی گفت بطرفش شلیک کن
گفتم نخیر...تا زمانیکه نیت و هدفش رو ندونم شلیک نمیکنم...بهترین و منطقی ترین کار اینه که فعلا تو ماشین باشیم
بودن لیدی نگرانی منو از بابت مسیول بودن در قبال امنیت و سلامتش بیشتر میکرد و میدونستم نباید اسیر احساسات و ترس بشم
لیدی گفت ارباب شما فکر همه چیز و کردی همه چیز رو هم میدونی در بدترین شرایط بهترین تصمیم و میگیری تمام احتمالات رو در نظر میگیری تحسین برانگیز هستی ارباب جوان خودم
تکانهای ماشین تموم شد که متوجه شدیم اون مرد رفته و صدای هشدار هم دیگه قطع شده بود
بعد از چند دیقه استرس زا ارامش عجیبی به هر دومون دست داد...هر دو به خواب فرو رفتیم...
صبح بیدار شدم و سریع از ماشین بیرون رفتم لیدی هم به سرعت اومد...
صحنه ی عجیبی بود...لاستیک ماشین عوض شده و روی بخار شیشه ماشین این جمله حک شده بود :
<<هر گز زود قضاوت نکن>>
- ۹۸/۰۴/۱۲