قطار در ایستگاه بود آماده حرکت ، در واگن مسافربری مرد
میانسالی همراه فرزند ۲۵ ساله اش نشسته بود مقابل آنها هم زوج
جوانی نشسته بودند.قطارکه حرکت کرد پسرک جوان که کنار پنچره
نشسته بود با هیجان وصف ناپذیری رو به پدرش کرد و گفت : پدر
نگاه کن درخت ها دارن راه می روند زوج جوان با تعجب به هم نگاه
قطار در ایستگاه بود آماده حرکت ، در واگن مسافربری مرد
میانسالی همراه فرزند ۲۵ ساله اش نشسته بود مقابل آنها هم زوج
جوانی نشسته بودند.قطارکه حرکت کرد پسرک جوان که کنار پنچره
نشسته بود با هیجان وصف ناپذیری رو به پدرش کرد و گفت : پدر
نگاه کن درخت ها دارن راه می روند زوج جوان با تعجب به هم نگاه
کردند . باز پسرک دستش را از پنچره بیرون کرد و جریان هوا از لابلای
انگشنانش گذشت وچند قطره باران روی دستش چکید و باز با شادی
زیاد قطره های باران را به پدرش نشان داد و گفت : پدر باران،باران
ببین قطره باران.زوج جوان که شاهد این صحنه ها بودند دیگر طاقت
نیاوردن و به پدر بچه گفتند آقا بچتون رو بردین دکتر. پدر گفت : بله
اتقاقا" همین الان از بیمارستان بر می گردیم . پسرم امروز برای اولین
باره که تو زندگیش می تونه ببینه ... .
- ۹۸/۰۴/۱۰