ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد،گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد،گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید
و یکی دیگه از اشتباهات ما آدمها از جایی شروع شد که توی گوشمون خوندن "دوستت دارم" رو زیاد نگید
کم کم باورمون شد که اگه کسی واسمون با ارزشه باید از کارها و رفتارامون بفهمه که دوسش داریم و ابدا نباید مستقیم اینو بهش بگیم...
ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؛ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ؛ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭگ ترﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ؛ حتماً ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ؛
یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود، با همین قیافه به کلیسا می رود.
خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم، اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت:
آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه، خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود و می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می شد .
نقاش آن چنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد . شخصی متوجه شد که نقاش چه می کند .می خواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلم مویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
دلت را خوش مکن با ظاهر خوشنود این مردم
که میبینی به زودی روی خشم آلود این مردم
مشخص نیست مأمور کجایی با چه ترفندی
کمر بستی درآری تار را از پود این مردم
نه حتی یک قدم برداشتی در راه این کشور
نه حتی یک قدم در راستای سود این مردم
روزی روزگاری بازی بسیار زیبا با بال های خوشرنگ در کاخ پادشاهی زندگی می کرد . یک روز پادشاه در حالی که باز زیبا بر روی بازوانش نشسته بود, از قصر خارج شد.
باز زیبا که هوای پرواز کرده بود، از روی بازوان پادشاه بلند شد و در آسمان شروع به پرواز کرد و کم کم از پادشاه دور شد .هنوز زمانی نگذشته بود که متوجه شد, راه را گم کرده. پس در خرابه ای فرود آمد.
در آن خرابه تعدادی جغد زندگی می کردند, که با دیدن باز زیبا احساس کردند که باز می خواهد جای آن ها را بگیرد. پس به او حمله کردند و درحالی که سعی می کردند او را بترسانند، بال های زیبا و خوشرنگش را کندند .
وقتی کودکتان غذا نمیخورد چه باید بکنید؟
* غذاهای جدید را به شیوهای جذاب و تدریجی به کودک معرفی کنید. اگر کودک مکرراً از خوردن سر باز میزند، سعی کنید غذای دیگری با همان ارزش غذایی به او بدهید.
* الگوی خوبی باشید. شاید بچهها تمایلی به امتحان کردن غذاهای جدید نداشته باشند؛ اما اگر ببینند پدر و مادر آن را میخورند، دیر یا زود دلشان میخواهد آنها نیز غذا را امتحان کنند. به همین دلیل مهم است که همهی اعضای خانواده سر میز غذا با هم باشند و یک غذا را بخورند.
* از اولویتهای غذایی کودک در اضافه کردن غذایی جدید به رژیم غذایی او استفاده کنید. خلاقیت محدودیتی ندارد، مخصوصاً در زمینهی آشپزی. شما میتوانید انتخابهایی به کودک ارائه بدهید که تشویق به خوردن شود. ظاهر غذا اهمیت زیادی دارد پس ابتکار به خرج دهید.
💭 سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
💭 وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.